سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

گرافیک

شب میلاد حضرت زهرا (س) بود با برادروخواهرو دامادم به اتفاق مادر تصمیم گرفته بودیم برای روز مادر به کوه برویم  همه چیز را اماده کردیم و باخیال راحت به خواب رفتیم اما ساعتی از خوابمان نگذشته بود که بافریاد از خواب بیدار شدم خواب بدی بود عرق سردی به چهره ام نشسته بود  ذکر خدا گفتم وبعد خوابیدم اما باز هم تکرار شد اینبار که چشمهایم را باز کرده بودم صبح شده بود صبحانه خوردیم وبه راه افتادیم درمسیر راه به خواهرم گفتم که دیشب خواب بدی دیدم که با سرو صدای بقیه ساکت شدم :(ای بابا ول کن تو هم خب ما هم خواب  بد دیدیم  مگه تعریف کردیم اصلا خواب بدو تعریف نمیکنند) مسیر را ادامه دادیم بسیار جاده تنگ وسختی داشت وخلوت انگار ما اولین کسانی بودیم که به انجا رفته بودیم  جاده ای نازک بود که دو طرفش شیب بسیار تندی داشت با کاج های مصنوعی وقتی به پایین نگاه میکردی سرت گیج میرفت من دستان خواهرم را داشتم مادرم دست دامادم  وهمه 2تا 2تا تقسیم شدیم برای احتیاط بیشتر .اما چد لحظه ای نگذشته بود که صدای فریاد خواهرم در تمام فضا پیچید وقتی برگشتم دامادم به زمین افتاده بود کفش مادرم به سمتی دیگر افتاده  چادرش به شاخه ای از درخت چسبیده بود وتکه از پیرهنش  به شاخه ای دیگر . . . اما نشانی از مادر نبود  وقتی به پایین کوه نگاه کردم مادرم را دیدم  که با سرعت بالا به درختها میخورد و هیچ کنترلی ندارد مثل یک گلی پاره پاره به شاخه ها میخورد ودورترو دورتر میشد. دست وپاهایم خشک شده بود مثل بقیه. . . نمیدانم چه شد عین خواب دیشب بود ناگهان  چشمهایم را ملتمسانه به اسمان دوختم وفریاد زدم یا زهرا تمام دارو ندارم صدقه برای رضای خدا . منم تا عمر دارم به مادرم که فرزند توست خدمت میکنم باجان ودل من و تو این روز بی مادر نکن تو را به علی قسم تو را به حسینت تورا به زینبت یا قمر بنی هاشم تو از مادر بخواه دعا کند اشکهایم نیز به التماس افتادند. دعای من فقط قلب مادر بود تا هر وقت دلتنگ شدم صدایش را بشنوم  چرا که هیچ امیدی به سالم ماندن سرش وبدنش نداشتم.  وقتی به پایین نگاه کردم مادرم به شاخه ای گیر کرده بود وچند چیز مرا متعجب کرد.  مادر زنده بود به فاصله نیم متر مقابلش درختانی بود که به شکل  هفت وهشت بریده شده بود  اگر مادرم به ان میرسید . . .   درمقابل پاهایش کوهی از شیشه های درشت شکسته بود . . .  واخرین خط سقوطش خانه های حلبی بود و . . .   با بستن چادرها وملحفه ها خودمان را به سختی به مادر رساندیم چون پارچه کم بود باید شاخه شاخه به درخت میبستیم تا به مادر برسیم  . . .  باپاهای خودش راه امد بدنش زخمی بود  دنده هایش شکسته بود بدنش سیاه اما زنده بود . کاش بهتر دعا میکردم شاید  حالا تنش سیاه نبود . بعد گذشت چند روز از مادر پرسیدم ایا ترسیده بودی؟ گفت:  اولش ترسیدم دیگر چیزی حس نکردم  تا زمانی یکی مرا محکم در اغوش گرفت ودستانم را به درختی چسباند ومرا نگه داشت تا شما برسید . اینجا که چشمانم را باز کردم شما بودید . . .                                                                     من امروز صدای تپش قلب مادرم ونفس های مهربانش را مدیون مادری مهربان و بی نظیرم . یا زهرا(س)                                             

/

نوشته شده توسط آسمان...مجموعه خاطرات 17 سالگی


[ جمعه 91/1/25 ] [ 2:38 صبح ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 107
بازدید دیروز: 84
کل بازدیدها: 545070
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*