سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های خدایی
قالب وبلاگ

شروع به طراحی غرفه ی اول نمودیم تعداد افراد 2 نفر خانم. حالا باید چه میکردیم در آن هوای سردو بادهای شدید. . .

در عین حال چند روز قبل از شروع رسمی نمایشگاه پدرم سکته کردو مادرم نیز در کنارش. . .

حالا من باید تمام شب را در بیمارستان بخش سی سی یو و آی سی یو می گذراندم. و روزها صبح به دانشگاه میرفتم .. حالا کارم عوض شده بود تمام وقت های اضافه ی من باید در بیمارستان میگذشت و در عین حال مقاله می نوشتم تا از طریق جایزه اش که معمولا نقدی بود خرج دانشگاهم را در بیاورم . .

همه چیز بهم ریخته بود من احساس میکردم قلبم درد میکند و تنها دلخوشی من فقط  برگزاری نمایشگاه بود. . .

اما به هیچ کس حتی به دوستانم هم نگفتم چه شده . . .غرفه ی اول که نمادی از گهواره .. کودکی شهید بوده و دوران تحصیل کیف و کتاب ... و سفره ی عقد یعنی دامادی را به نمایش گذاشتیم. . .

امکانات نداشتیم بازهم توسل به شهدا. . . فردای آن روز هرکس چیزی از خانه اش آورد ملحفه ی سفید . لباس . سجاده . گهواره . و و و. . .

در اوج خستگی هایم از این که به هیچ جا نمیرسیدیم و فشار روحی که بر سرم بود با زبانی گله مند گفتم دستتان درد نکند برادران شهیدم . من کم آوردم الوعده . الوفا. حالا آمادگی اش را دارم تا پذیرای دوستانتان باشم برای کمک . . . پس کجا هستند چه میکنند. . .

تا به آن روز من طبق عهدی که با خودم بسته بودم به هیچ نامحرمی نگاه نمیکردم و این یک قرار بود برای دلم. حتی به اساتید و هم کلاسی هایم . آنقدر برایم عادی شده بود که گاهی اوقات اصلا حس نمیکردم که اطرافم نامحرمی وجود دارد و حتی اگر نگاهم به آنها میخورد واقعا نمیدیدمشان . چون دلم جای دیگری بود...

گاهی اوقات بلند ابراز احساسات میکردم و بعد با تذکر دوستانم متوجه میشدم به اطرافم... این حالتی بود که هیچ کس تا تجربه نکند نمی تواند درک کند. ./ .من سالها به چشم هایم عادت داده بودم... اما ای کاش همان اندازه نگران دلم و ایمانم هم بودم...

ولی منتظر بودم تا ببینم کسی را که قرار است بیاید. . .و این شروع مخافت چشم هایم بود و اصرار دل من...

چند دقیقه بعد یکی از دوستانم آمده بودو گفت برادرم رفیق هایی دارد که کار نمایشگاه انجام می دهند میخواهی به آنها بگویم بیایند. . .

من هم که منتظر بودم با ذوقی بیشتر پذیرفتم اما شرایط مالی خوب نبود.. و ما باید بسیاری از خرج ها را از جیب خود می دادیم . .

اما میدانستم چه کسی به آنها مزدشان را خواهد داد. . .

و آمدند لشکر امداد غیبی ما... آقاسیدو دوستانشان. که خداوند همیشه خیر دنیا و آخرت را نصیبشان کند و چه دعایی بهتر از این که شهادت را نصیبشان کند. . .

ادامه دارد...


[ چهارشنبه 90/12/10 ] [ 12:48 عصر ] [ اسمان ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

*
امکانات وب


بازدید امروز: 75
بازدید دیروز: 34
کل بازدیدها: 544954
*
آخرین مطالب
لینک های مفید
* *
لینک دوستان
لینک های مفید
*



*